خودکار مشکی

شاید درستش این بود که از همان ابتدا هیچ نمینوشتم و به همان صرف وقت و انرژی روی ویراستاری و صفحه آرایی معمولی قناعت میکردم.

داستان ما داستان آن تدارکات چی است که هیجان زده شده و جلوی دوربین می آید، هر کاری هم کند لنگش یک جایش بدجوری توی چشم است!

دلم برای Flaneur تنگ میشود گاهی...

پ.ن. (اضافه شده در 22 مهر ماه)
نوشته های فلانور دنباله یک سلسله یادداشت روی ستون آزاد بودن که بعد از تعطیلی انجمن و ستون آزاد روی دستم مونده بودن!
و شروع فلانور اونجا بود که تعداد یادداشت های ستون آزاد خیلی پایین اومده بود و من سعی میکردم با نوشتن روی ستون بحث هایی رو راه بندازم که به زنده موندنش بکنم که اون برد کوچیک واقعا میتونست به بچه ها توی نوشتن و خوندن کمک کنه...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۲ ، ۰۶:۴۶
حمیدرضا رحمانی

چند وقتیست، حرف بسیار است و اما چیزی برای نوشتن پیدا نمیکنم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۲ ، ۲۰:۳۴
حمیدرضا رحمانی
یکم مهرماه . . .
نوشتنی ها بسیارند و این شب را هزار توی اندیشه که نه، خیال؛ فراگرفته است...

کارهای بسیاری برای انجام دادن هست. آهنگهای بسیاری برای نواختن، متون بسیاری برای نوشتن، داستان های بسیاری برای شنیدن، کتاب های بسیاری برای خواندن، نیاموخته های بی شمار برای آموختن... و زندگی این گونه است که میگذرد... و از ما هیچ، هیچِ هیچ باقی نخواهد ماند.

اما فقط کافیست به حد کافی زمان بدهید تا مردم فراموشمان کنند! و این تمام دنیا و زندگیست و این است که در نظر صاحب نظران به پشیزی نمی ارزد و این به ظاهر تناقض در شخصیت آنها جای می گیرد که آن همه غم دنیا را می خورند و اما در انتها به پشیزی نمی شمارندش... احتمالا چنین داستانی در وصعت فکری هر همچو منی جا نمیشود!

هر کس غم دین دارد هر کس غم دنیا،   بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند!*

پ.ن.
1.
من یکشنبه ها مینویسم، شنبه ها کار خانه و آشپزی و  کتاب، اما هنوز است دلم جمعه ها غروب میگیرد!

2.
این استاد شجریان هم عجب موجودیست!

3.
حالا که بازار اعتراف داغ است، شاید اینجا هم یک اعتراف کوچک نوشتم!

* سعدی
Keen7
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۰۳:۵۷
حمیدرضا رحمانی

خب حال که اینجا آمده ام و آرشیو بلاگفا هنوز قابل انتقال نیست، بهتر است شروع کنم.


اصل و اساس کار این که خوش میگذرد؛ خبرهای بسیار خوشی از آن چه بدان امید داشتیم، سر عقل آمدند عزیزانو اندکی تکان به اوضاع دادند...


خبر را دیدم کاملا ناخودآگاه دنبال نام نسرین گشتم، اما شگفت آن که نیافتم! در همان شادی بودم که دوباره جای دیگری مخابره گردید: "نسرین ستوده آزاد شد!"


دگرش چو باز بینی؛ غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن، دراز باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۱۲
حمیدرضا رحمانی

نوشتن در این روزگار به سخترین کارها بدل شده و من امروز به اینجا آمده ام. با تغییر آدرس به آدرسی که نامم را نشان می دهد فکر می کنم بتوانم در طرح و سبک جدیدی بنویسم...


و این احتمالا افتضاح ترین متنیست که میتوان برای شروع یک وبلاگ نوشت!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۲
حمیدرضا رحمانی